loading...

پاسارگاد تاباك |قهوه جوش| پيپ| توتون| فندك زيپو

فندك زيپو|انجمن قهوه|پيپ|قهوه جوش|نسپرسو|

بازدید : 462
11 زمان : 1399:2

پيپ پدر بزرگ

سالها از مرگ پدر بزرگ ميگذرد،هنوز طبق عادت گذشته پييپش را تميز ميكنم. اين تنها يادگاري است كه از او برايم مانده ،يادم هست براي بدست آوردن آن يكروز تمام بدون آب و غذا گريه كردم تا مادرم رضايت داد.

پيپ پدر بزرگ واقعا زيبا بود. گلها،درختها،زن ومردي كه درآن گل و سبزهها ميوه اي شبيه سيب بهم تعارف ميكردند با ظرافت خاصي روي پيپ حكاكي شده بود. طوري كه وقتي روشن ميشد وتوتونها شروع به سوختن ميكردند مثل اين بود كه زن ومرد توي آتش ميسوزند،ميخواهندفراركننداما فريادهم نميتوانندبزنند.باهرنفس پدربزرگ درختها ومحيط اطراف آنها گر مي گرفت. من هميشه از ديدن اين صحنه لذت ميبردم وتازماني كه پيپ كشيدن پدربزرگ تمام مي شد و همه آن منظره كاملاخاكستر مي گشت آن راتماشاميكردم.

امشب شب تولدم است. امسال درست مي شوم همسن پدربزرگ توي عكس كه روي ديوار زير يك مجسمه ايستاده ،لباسش از سنگيني مدالها و غبار ساليان به يكطرف كج شده .عكس با ابروهاي پرپشت بهم پيوسته ،چشمهاي درشت،سبيلهاي بلندو پيپ روشني كه اگر نزديك بودي ميتوانستي بوي عطر آن را بشنوي ،هيچ شباهتي به پدر بزرگ با آن قيافه آرام و مظلوم با سبيلهاي كوتاه شده نداشت. تنها چيزي كه آنها را به هم شبيه ميكرد وقتي بود كه او عصباني ميشد. آنموقع ميتوانستي در عمق چشمهاي پيرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را كه لرزه بر اندام بيننده مي انداخت ببيني. من بخاطر همين نگاهش بود كه دوستش داشتم و هنگامي كه با او بيرون ميرفتم احساس امنيت وقدرت ميكردم واين احساسي بود كه فقط وقتي با پدر بزرگ بودم داشتم.
توي بچه ها با من كه كوچكتر بودم خيلي خوب بود.حرف مي زد،بازي ميكردو ميگذاشت روي پشتش سوار شوم و اسب سواري كنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه اي بودي كه پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوي . مادرم هميشه وسايل شخصي پدر بزرگ را با اجازه خودش تميز ميكرد. اما به جعبه پيپ هيچ كاري نداشت. بزرگتر كه شدم ،پدربزرگ اجازه دادپيپش را تميز كنم. اين براي من امتياز بزرگي بود. چون تاآن موقع هيچ كس به پيپ پدربزرگ دست نزده بود.
جعبه پيپ را باز ميكنم. به زن و مردي كه سالهاست بدون هيچ آتشي در آرامش زندگي ميكنندخيره مي شوم. هنوز مقداري توتون توي جعبه هست،آنها را توي پيپ ميگذارم وبا انگشت فشارميدهدم.كبريت را ميكشم. شعله هاي آن با نفسهاي مكرر بطرف توتونها منحرف ميشودولحظه اي بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس ميكنم . چيزي غير از دود به درونم وارد ميشود. عطر شكلاتي فضا راآكنده ميكند. دودرا كه بيرون ميدهم براي لحظه اي همه جا در غبار غليظي فرو مي رود طوري كه هيچ چيز ديده نمي شود.
صداهايي ميشنوم .دود را كنار ميزنم. درختان و محيط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده اي را به درخت ميبندندوميروند آتش هر لحظه به آنها نزديكتر ميشود،ميخواهند فرار كنند هرچه تلاش ميكنندنميتوانند خودرا باز كنند. دهان را به قصد فرياد زدن رو به آسمان باز ميكنند.ناگهان تمامي بدنشان جزيي از درخت مي شود مثل اينكه نقش انساني را برروي درخت كنده باشند. آتش به آنها ميرسد واز ريشه و پاها شروع به سوختن مي كنند. از چشمهاي چوبي دانه هاي اشك سرازير ميشود. تا اينكه كاملا ميسوزند. در آن دود و دم بوي چوب سوخته كه با عطر شكلاتي درهم آميخته شده ،زن ومردي را با چهره هاي آشنا ميبينم كه فرياد ميزنند و سربازاني به زور آنها را از آنجا دور ميكنند. زن برسروتن خود مشت مي كوبد،مرد دادمي زندو كمك مي خواهد.آتش لحظه به لحظه حريص تر و وحشي تر مي شود. از شدت دود وغبار به سرفه مي افتم .تازه متوجه سنگيني مدالهاي روي پيراهنم ميشوم. در يك لحظه زن خود را از دست سربازان رها ميكندوبه آتش نزديكتر ميشود حالا مي توانم صداي فريادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توي آتش داره ميسوزه كمك كنيد،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور مي كنند.
احساس خستگي و سنگيني مدالها مرا بسوي كنده درختي كشاند وقتي نشستم انگار سالها ايستاده بودم . هوا گرم نبود نسيم خنكي مي وزيد. كم كم گرم مي شدم و اين گرما آرام آرام از پاهايم به بالا منتقل مي شد تمام بدنم را گرماي مطبوعي فرا گرفت. فقط صداي گريه زني در گوشم بود.…صداي گريه زني از دور دست.

منبع : سايت كافه ريويو

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 22

درباره ما
آمار سایت
  • کل مطالب : 244
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • بازدید امروز : 184
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 127
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 509
  • بازدید ماه : 878
  • بازدید سال : 1897
  • بازدید کلی : 2075247
  • <
    پیوندهای روزانه
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی